در واپسين لحظات سال، بعد از عمري جان کندن و نمردن، حاليا باران خورده و لرزان از سرماي استخوان سوز، کز کرده در کنج محنت و زانوي غم بغل گرفته نه از سر قلم، از سر جان ميگويم عمريست دراز، تمام به اندوه گذشته بر من؛ هرگز اوقات محنت بار زندگي را به گريه سر نکردهام، ليک دوش در خواب سخت ميگريستم چنان که پس از بيداري، هراسان ديدم اشک از دو سوي چشمانم جاري است. کماکان دچار حس مبهم زندگانيام که راه نفس را بر من تنگ ميگيرد، هستم. حال به سر مي بريم اما سخت. |
درباره این سایت