در واپسين لحظات سال، بعد از عمري جان کندن و نمردن، حاليا باران خورده و لرزان از سرماي استخوان سوز، کز کرده در کنج محنت و زانوي غم بغل گرفته نه از سر قلم، از سر جان ميگويم عمريست دراز، تمام به اندوه گذشته بر من؛ هرگز اوقات محنت بار زندگي را به گريه سر نکردهام، ليک دوش در خواب سخت ميگريستم چنان که پس از بيداري، هراسان ديدم اشک از دو سوي چشمانم جاري است. کماکان دچار حس مبهم زندگانيام که راه نفس را بر من تنگ ميگيرد، هستم. حال به سر مي بريم اما سخت. |
در اين شبها آسمان زيبا و مملو از ستارگان درخشان نقرهاي است و ستارهي من، در شرق به رنگ طلايي ميدرخشد. امشب نيز حال من خوب است؛ غم از گوشهکنار، سرکي به حالم ميکِشد و براي لحظاتي مرا دچار حسي مبهم ميکند. تنها حال غمگين نياز به همدم ندارد، حس شادي که در تنهايي بميرد تمام ِ غم است. غمت اگر مرا ويران کرد بگذار بگويم لبخندت چقدر حالم را بهتر ميکند. |
حوصله کن، نوشتههايم کوتاه شدهاند حال من بهتر نخواهد شد، غمي تمام مرا فرا گرفته است احساس ميکنم به يغما رفتهام حس مرموز آزاردهندهاي در جان من ريشه دوانده است تا مرا از پاي درآورد حتي ديگر نميتوانم لبخند بزنم بغض گلويم را مهمان ميشود و اشک چشمانم را. |
درباره این سایت